فاطمه، فاطمه است
قال رسول اللَّه (ص): «... فتكون اوّل من يلحقنى من اهل بيتى فتقدم علىّ محزونة مكروبة مغمومة مقتولة ».
(فاطمه) اولين كسى از اهلبيتم مىباشد كه به من ملحق مىگردد، پس بر من وارد مىشود، محزون، مكروب، مغموم، مقتول...
قال رسول اللَّه (ص): «... فتكون اوّل من يلحقنى من اهل بيتى فتقدم علىّ محزونة مكروبة مغمومة مقتولة ».
(فاطمه) اولين كسى از اهلبيتم مىباشد كه به من ملحق مىگردد، پس بر من وارد مىشود، محزون، مكروب، مغموم، مقتول...
باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه ی مادر دارد
سرمان هم برود باز محال است جهان
توی تاریخ ببینند حرم ات فتح شده
از برای حرم ات این دل من آشوب است
نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند ...
به گمانم در باغ «به فدای تو شدن» باز شده ست
جان زهرا نکند نام مرا خط بزنی اربابم
شیعه آماده جنگ است که دیدن دارد
چند روزی است سرم میل بریدن دارد
بهم گفتن گلتُ آب برده،دیگه تنها شدى برا همیشه
کسى که دلشو زده به دریا،به این راحتیا پیدا نمیشه
بهم گفتن گلتُ آب برده،کسى از جاىِ اون خبر نداره
دیگه باید بشینى تا یه روزى،که دریا پرپرش رو پس بیاره
حالا میگن تورو با دسته بسته،تورو زنده زنده خاک کردن
نمیدونى که مادر چى کشیدم،منو با این خبر هلاک کردن
بگو اون لحظه که پراتُ بستن،چرا مادر منو صدا نکردى
تویى که قصد برنگشتن نداشتى،تو که پشت سرتُ نگا نکردى
بگو تا داغِ تازم تازه تر شه،بهت لحظه آخر آب دادن؟
آخه مادر براىِ تو بمیره،که اینجورى تو رو عذاب دادن
برا عکسات رو پام لالایى خوندم،شباى بى کسى و بى قرارى
کى جرأت کرده دستاتُ ببنده؟بمیرم تو مگه مادر ندارى؟
بهم برخورده مادر،بغض دارم،قسم خوردم دیگه دریا نمیرم
قسم خوردم گلم مثلِ خودِ تو،منم با دستاىِ بسته بمیرم
پُره حرفم پُره دردم عزیزم،ولى آغوش من امنِ هنوزم
بذار دستاتُ وا کنم عزیزم،تو آغوشِ تو راحت تر بسوزم
به زخم ناخن آن دستهای بسته قسم
به ماهیان اسیر به گل نشسته قسم
به کشته ای که نشد سیر دست و پابزند
به واپسین دم خود، با دو دست بسته قسم
به دانههای عقیقی که مثل یک تسبیح
شدند با ستم از یکدگر گسسته قسم
درآن سیاهی گودال، تاسپیده صبح
به ناله صدو هفتاد و پنج خسته قسم
به گریه صدو هفتاد و پنج مادر پیر
به آه واشک رفیقان دلشکسته قسم
به فوجی ازپرو خاکستر پرستوها
که از جنوب میآیند، دسته دسته قسم
که دست بسته و پا بسته و گرفتاریم
به خیل غواصان زبند رسته قسم

سبزی و با هجوم خزان گم نمی شوی
نوری که در عبور زمان گم نمی شوی
پنداشتند مرگ تو پایان نام توست
اما بدان ز باورمان گم نمی شوی
مثل عبور ثانیه ها، مثل زندگی
یک لحظه از ورای جهان گم نمی شوی
با آنکه زخم خورده شام شقاوتی
ای صبح! ای سپیده، زجان گم نمی شوی
نام تو وسعتی ست پر از آبروی عشق
باور کن ای همیشه عیان!گم نمی شوی
در قلب آنکه عاشق نام بلند توست
ای آبروی هر دو جهان گم نمی شوی
همیشه برام جنوب و سفر به اون مناطق جالب بوده اما تا حالا قسمتم نشده
ی توصیه به همه کسایی که امسال اونجا میرن
بدون حاشیه
بدون اونکه فکر کنین بقیه ممکنه در موردتون چی بگن
بدون اونکه فکر کنید هدف بقیه اونایی که اومدن اونجا چی بوده
بدون اینکه فکر کنید ...
فقط و فقط به اون جونایی فکر کنید که مثل خودمون اون دوران کلی آرزوی ریز و درشت داشتن و جانشون رو با اخلاص تقدیم کردن
بعد خودتون رو رها کنید ببینید چه حال خوشی بهتون دست میده.
دعوتنامهای از سوی شهیدان آمده است. بعضی میگویند «همت» است و عدهای میگویند «قسمت»؛
اما نه، به راستی «دعوت» است.
دعوت شدهایم که معنای زندگی را بفهمیم.
دعوت شده ایم که چگونه زیستن را یاد بگیریم.
دعوت شده ایم که طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم.
پس سفر میکنیم به همان جایی که بوی خدا میدهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س).
میهمان کسانی میشویم که خاکی بودند در عین آسمانی بودن؛ کوچک بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.

من امروز برای اولین بار افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم
دستتاتون رو از راه دور میبوسم
امیدوارم خدا وسعت قلب شما رو به من هم بده دلاور